اون سال که ما تا مرحلهی کشوری المپیاد رفته بودیم و قرار بود که سه روزی رو توی خوابگاه شهید بهشتی مستقر بشیم، اتفاقات خنده دار زیادی افتاد. پسرای حلی توی این المپیاد بالا نیومده بودن، یا شایدم اومده بودن من یادم نیست. تا جایی که یادمه توی اون سه روز زندگی کردن با دختران پسران مثلا "نخبه"ی سرزمینم، با عجیب ترین حماقتها برخوردم. اولیش یه موردی بود به نام گچ پزان. این سرگروه بچههای تیزهوشان مشهد بود. این بشر به قدری چشم چران بود که من حتی وقتی داشتم میرفتم اون جایزهی تباه رو در اون سالن تباه تر در میان جمعیتی تباه تر تر بگیرم، بین انبوه جمعیت نشسته توی سالن چشمهای گچ پزان رو، روی خودگ احساس میکردم. از تفریحاتشم لاس زدن با دختران "نخبه"ی سرزمینش در تایمهای استراحت بین کلاسا بود. به ویژه دختران ساکن کرج که فکر کنم یکیشون رو هم تور کرد در آخر.
من تورو بیشتر از خودم دوستت دارممن رو به روی جمعیت عظیمیکه همشون منتظر توضیح و تفسیرن ایستادم. من بازخواست میشم، من شنیده نمیشم و حرفهایی که اون جمعیت میشنوه، فقط کلمات و تفاسیریه که دوست داره از من بشنوه. گاهی التماس قاطیش میشه، گاهی حماقت و گاهی هم ناکافی بودن. یو آر ایناف. اما وی آر نات ایناف. احتمالا به خاطر اینکه صدای چرخهای این فرمول بیهوده شبیه ماشین از کار افتاده ایه که دیگه جونی برای روشن شدن نداره. من دارم کار میکنم. اما در عین حال به هزار تا چیز فکر میکنم. به این فکر میکنم که الان، توی این نقطهای که من ایستادم، همهی اتفاقاتی که از سر گذروندم، مثل خواب میمونه یه خواب خیلی واقعی. خیلی خیلی واقعی که از اون واقعیت حالا فقط توهم و خیال باقی مونده.
خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود...اومدم کارگاه و اصلا حالم خوب نیست. من نیازمند "نبودن" اَم. با مبینا که حرف میزدم، میگفت "عدم وابستگی". راست میگفت. "تعلیق". من اگه نمیتونن روی پام وایسم باید بشینم، یا اگه نمیتونم بشینم، باید وایسم. اینکه به زور خودمو بین نشستن و وایسادن نگه دارم، داغونم میکنه. من دیگه اون مریمِ گذشته نیستم و این طبیعیه. زمان و اتفاقات، آدم رو فرسوده و عوض میکنه. "تفاوت" اما، دوباره به من آسیب زد. خودم که هیچی. به بقیه حتی. امیرعباس که با شهرزاد به هم زده بود، بهش گفته بود "تو لایق مردنی". من واقعا عصبانی شدم وقتی فهمیدم. من واقعا خسته و فرسوده ام.
خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود...نکتهی جالب توجه اینه که همیشه بدترین و مزخرف ترین اتفاقات توی دورهی پی ام اس، یا وقتی پریودی میافته. پس فاک. اما در کل امروز باید بروم کارگاه. تا شب آنجا هستم احتمالا. قبلش باید تنبلی دیروزم را جبران کنم. خب باید بپذیرم، که اوضاع همین است که است و من مثلا باید روی آن مسلط شوم. من اگر روی اوضاع مسلط نشوم، اوضاع روی من مسلط میشود و همانطور که در یکی دیگر از نامههایم به تو گفته بودم، مرا روی بیضههایش میگذارد و تاب میدهد.
خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود...هیچکدوم از اون کارهایی که باید رو انجام ندادم. من باید حرف بزنم و برم بهش بگم که اگر از چیزی اذیته بگه. اما اینکار رو نکردم و همین داره منو آزار میده. من همیشه خودم رو آزار دادم و واقعا دیگه کافیست. هر چی شد، به جهنم.
وال هنگ فلاش تانک توکار اولیکوبین سلام،
وال هنگ فلاش تانک توکار اولیحالا که شروع کرده ام ازهایدگر بخوانم، این چارچوب از هم گسیختهی ذهنم کمیمرتب تر شده است.هایدگر پرسش میکند و پرسشهای من پس از پرسشهای او شکل میگیرد. و این لذت بخش است. در ماشین که بودم، فکر کردم آدم خودش را بابت اشتباهش سرزنش میکند، بعد از آنجا که سرزنش کردن خود، به معنی زیرسوال بردن خود است و این آدم خودشیفتهی امروزه "به قول پرهام" تاب و توان زیرسوال بردن خود را ندارد، از اشتباهش فرار میکند تا خودش را سرزنش نکند. چقدر ساده ست. حالا دیگر آدم همان گهی میماند که بود، گهی که شاید در مسیر فرار کردن برای خودش عطر بخرد و خودش را معطر کند.
لوله های ورودی-خروجی اکاردونی فلاش تانک توکار کاریباتعداد صفحات : 1